وبلاگ رسمی امیر سرلشکر خلبان شهید احمد کشوری

روایت پرواز ... روایت عروج آنها که همیشه هستند

وبلاگ رسمی امیر سرلشکر خلبان شهید احمد کشوری

روایت پرواز ... روایت عروج آنها که همیشه هستند

زندگی نامه

 

هو الشهید ..



زندگی نامه

امیر سرلشکر خلبان شهید احمد کشوری



احمد کشوری در تیرماه 1332 به دنیا آمد. دوران دبستان و سه سال اول دبیرستان را به ترتیب در «کیاکلا» و «سرپل تالار»، دو روستا از روستاهای محروم شمال و سه سال آخر را در «دبیرستان قناد» بابل گذراند. دوران تحصیلش را به عنوان شاگردی ممتاز به پایان رساند. وی ضمن تحصیل علاقه زیادی به کارهای ورزشی و هنری نشان می‌داد و یک بار در رشته طراحی در ایران مقام اول را کشب کرد و در «کشتی» هم درخشش داشت.

احمد در حین تحصیل فعالیت‌های مذهبی زیادی داشت و با صدایش در اغلب مجالس و مراسم مذهبی از قبیل عاشورا، با مدیریت و جدیت بسیار، مرثیه خوانی و اداره بخشی از مراسم را به عهده می‌گرفت و در این برنامه‌ها تمام سعی خود را برای نشان دادن چهره حقیقی اسلام و بیرون آوردن آن از قالب‌هایی که سردمداران زر و زور و اربابان از خدا بی‌خبر برای آن درست کرده بودند، به کار می‌برد و معتقد بود که انسان نباید یک مسلمان شناسنامه‌ای باشد، بلکه باید عامل به احکام اسلام باشد.

احمد در سال آخر دبیرستان با دو تن از همکلاسی‌هایش فعالیت‌های سیاسی و مذهبی خود را شدت داد و به وسیله طرح‌ و نقاشی‌ سیاسی بر علیه رژیم وابسته شاه افشاگری کرد.

کشوری بعد از اخذ دیپلم برای ورود به دانشگاه آماده می‌شد اما با توجه به هزینه‌های سنگین ورود به دانشگاه و محرومیت مالی‌اش، از رفتن به دانشگاه منصرف شد و در سال 1351 وارد ارتش در قسمت هوانیروز شد ولی همیشه از مسائلی که در آنجا می‌دید و مخالف با شئون عقیدتی‌اش بودند،رنج می‌برد. احمد در معاشرت با استادهای خارجی اعمالی از خود نشان می‌داد که آنها تحت تأثیر قرار می‌گرفتند و در این مورد وقتی از او سئوال می‌شد،می‌گفت که من یک مسلمانم و مسلمان نباید فقط به فکر خود باشد و می‌خواست در آنجا نیز دامنه ارشاد را بگستراند.

احمد کشوری به علت هوش و استعدادی که داشت دوره‌های تعلیماتی خلبانی هلیکوپترهای «کبری» و «جت رنجر» را با موفقیت به پایان رساند.

شب‌هایی که او با صوت زیبایی که قرآن می‌خواند و پیوندش را با «الله» مستحکم‌تر می‌کرد،فراموش نشدنی هستند. عبادت‌های او بسیار شیرین و موثر بود. وقتی وارد عبادت می‌شد حالی دیگر می‌گرفت.

روحیه‌ای متواضع و رئوف داشت و در عین حال در مقابل بی‌عدالتی‌ها سرسختانه می‌ایستاد. علاقه عجیبی به روحانیت داشت و بسیار افسوس می‌خورد که چرا روحانی نیست و می‌گفت ای کاش در لباس روحانیت بودم، در آن صورت می‌توانستم حرف‌هایم را بزنم.

احمد کشوری در ارتش با همه محدودیت‌ها، بسیاری از کتاب‌های ممنوعه را در کمد لباسش جاسازی کرده بود و در فراغت، آنها را مطالعه می‌کرد و به دیگران نیز می‌داد تا مطالعه کنند. چندین بار به علت اعمالی که بر علیه رژیم انجام می‌داد مورد بازجویی قرار گرفت.

در اوایل به کارش در کرمانشاه شروع به تحقیق درباره فقرای شهر، کرد و در این زمینه برای نشر روحیه انفاق در همکارانش سعی بسیار می‌کرد و بالاخره توانست با همکاری چندین نفر دیگر از ارتشیان «خیر» هوانیروز مخفیانه صندوق اعانه‌ای جهت کمک به مستضعفین تاسیس کند.

احمد پیش از پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از انقلاب،جان برکف برای اعتلای اسلام مقاومت کرد. در بیشتر تظاهرات شرکت می‌کرد و بسیاری از شب‌ها، بدون آن که لحظه‌ای به خواب برود تا صبح را به چاپ اعلامیه امام می‌گذراند.چه قبل و چه بعد از انقلاب، عقیده‌اش این بود که تنها رهبران راستین امت اسلام،روحانیت در خط امام هستند.

در حین تظاهرات چندین بار کتک خورده بود ولی با شوق عجیب از آن یاد می‌کرد و می‌گفت: این «باطومی» که من خوردم چون برای خدا بود چه شیرین است و من شادم از این که می‌توانم قدمی بردارم و این توفیقی است از سوی پروردگارم.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، وقتی حوادث کردستان شروع شد، بابت ناامنی‌های ایجاد شده توسط ضدانقلاب ناراحت بود. شهید فلاحی می‌گفت که من شبی برای انجام مأموریت سختی در کردستان داوطلب خواستم و هنوز سخنانم تمام نشده بود که از جوانی از صف بیرون آمد. دیدم کشوری است. او از همان آغاز چنان از خود کیاست، لیاقت و شجاعت نشان داد که وصف ناکردنی است. یک بار به شدت زخمی شد اما هلیکوپترش را به مقصد رساند.

در زمان جنگ تحمیلی هم دست از ارشاد برنمی‌داشت و ثمره تلاش‌های شبانه‌روزی او را می‌توان در پرورش عقیدتی شیرمردانی چون شهید سهیلیان و شهید شیرودی دانست و چه متواضعانه شیرودی شهید گفت: احمد استاد من بود.

زمانی که صدام آمریکایی به ایران یورش آورد، احمد در انتظار آخرین عمل جراحی برای بیرون آوردن ترکش از سینه‌اش بود اما همین که موضوع تجاوز صدام را شنید فردای آن روز عازم سفر شد. به او گفته بودند بمان و پس از اتمام جراحی برو. اما جواب داده بود ‌وقتی که اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمی‌خواهم.

در جبهه، بیابان‌های غرب کشور را به گورستانی از تانک‌ها و نفرات دشمن بعثی تبدیل کرده بود. بدون وقفه و با تمام قدرت می‌کوشید و پروازهای سخت و خطرناک را از همه زودتر و از همه بیشتر انجام می‌داد. حماسه‌هایی که در شکار تانک‌ها آفریده بود، فراموش نشدنی هستند.

احمد همواره برای تقویت وحدت بین سپاه و ارتش می‌کوشید. کشوری می‌گفت: تا آخرین قطره خون برای اسلام و اطاعت از ولایت‌فقیه خواهم جنگید.

عشق احمد به امام چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب وصف‌نشدنی است. یک بار بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و وقتی که برای امام کسالت قلبی پیش آمده بوده، احمد در مسافرت بوده است. در راه وقتی که این خبر را می‌شنود، از ناراحتی ماشین را کنار جاده نگه می‌دارد و گریان می‌گوید: خدایا از عمر ما بکاه و به عمر رهبر بیفزا. و وقتی به تهران می‌رسد به بیمارستان رفته و آمادگی خود را برای اهدای قلبش به رهبرش اعلام می‌کند.

بالاخره در روز1359/9/15 و در حالی که از یک مأموریت بسیار مشکل ، اما پیروز بازمی‌گشت، مورد حمله نابرابر و ناجوانمردانه مزدوران بعثی قرار گرفت و در حالی که هلیکوپترش بر اثر اصابت راکت‌های دو هواپیمای «میگ» دشمن به شدت در آتش می‌سوخت آن را تا مواضع خودی رساند و آنگاه در خاک وطن سقوط کرد و به شهادت رسید.



  

 مجموعه خاطرات زندگی

امیر سرلشکر خلبان شهید احمد کشـــوری

 

 

 برگرفته از کتاب چای آخر / نوشته آقای مسعود آب آذری

 انتشارات ارتش جمهوری اسلامی ایران

 

سال 1391

 

 

 

در تصویر ، او را

وقتی که کاشتند

هم سبز بود هم سرخ؛

آن گاه

آن یار بی قرار،

آرام در حضور خدا آسود

هرچند سرخ سرخ به خاک افتاد،

اما این ابتدای سبزی او بود ....

 

« قیصر امین پور »

 

 

 

 

 

« فصل اول »

 

کودکی و تحصیلات

 

 

 

هجرت پایانی


غلامحسین کشوری جوان بروجردی که به استخدام ژاندارمری در آمده بود، با دختری به نام فاطمه سیلاخوری که از دختران نجیب و با اصالت شهرش بود، ازدواج می کند. در ابتدای زندگی مشترک خود مجبور است به خاطر شغلش هر چند وقت یکبار به شهری نقل مکان کند. تا سرانجام به کیاکلا ،آخرین محل خدمتش منتقل می شود و نهال زندگی خود را پس از چند بار جابجا کردن از گلدان هجرت در می آورد و در خاک حاصلخیز کیاکلا می کارد. پس از چندی با حقوق خود، قطعه زمین دوهزار متری تهیه و در آن خانه ای بنا می کند. در مدت چند سال آرام آرام اتاق هایی در آن می سازد و به دور از تکبر مرسوم نظامیان آن زمان و همچنین به منظور کاستن از هزینه های ساخت، دوشادوش کارگران کار می کند. در همین دوران غلام حسین کشوری به فرماندهی پاسگاه ژاندارمری کیاکلا منصوب می شود .

این فرمانده پاسگاه ژاندارمری به خاطر روح آزادگی و جوانمردی که داشت، حاضر به همراهی با خوانین منطقه در ظلم و ستم به مردم نمی شود و مورد انتقاد و اعتراض اربابان و حامیان آنها قرار می گیرد. او چون سرچشمه این ستم ها را در حکومت محمد رضا شاه می بیند، بنا را بر ناسازگاری و مخالفت می گذارد و سرانجام در برزخ تصمیم گیری، برای خدشه دار نشدن روح و جانش، خود را بازخرید میکند . او برای امرار معاش به کشاورزی روی می آورد و با کشت چند نوبته همراه با خرید و فروش ذرت و پرتغال و .. و از همه مهم تر اجاره دادن اتاق های خانه اش به معلمان و کارکنان کارخانه پنبه پاک کنی کیاکلا، عدم دریافت حقوق را جبران می کند و به چرخ زندگی اجازه ایستادن نمی دهد. غلامحسین که تنها فرزند خانواده خویش بود، با هجرت به کیاکلا تنهاتر از قبل می شود و به دور از اقوام و فامیل حاضر می شود همه رنج ها و سختی ها را به جان بخرد و در غربت بماند. حتی کارگری می کند و با درآمد اندک و ناچیز در فقر و تنگ دستی به سر می برد، اما فرزندانش را با کم و کاستی های زندگی وفق می دهد تا از هریک از آنان پولاد مردانی در کوره مشکلات بسازد. او دست و خونش را به طلم و ستم مردم آلوده نمی سازد تا با پول کم اما حلال، کانون خانواده را از گزندی حفظ کند.

کشوری از درخت زندگی مشترک خود با همسرش فاطمه سیلاخوری، ده میوه بهشتی می چیند و از همکاری و همراهی خالصانه  و ایثارگرانه مادر خانواده برای تربیت و پرورش فرزندان صالح و کاستن آلام خانواده، نهایت بهره را می برد. ستون استوار خانواده کشوری این بانوی فداکار است که دو فرزند عزیزش را تقدیم اسلام و ایران کرد. او همچنان کوهی ستبر در برابر مشکلات و غم هجران دو کبوتر آسمانی اش، احمد و محمد که یکی امیر جبهه های غرب کشور بود و دیگری همچون سایر بسیجیان مخلص و بی ادعا در قصر شیرین، جان شیرین خود را با شهد شیرین شهادت معاوضه کرد، ایستاده است و سنگ صبوری بی تکلف برای مردم شهرش شده است .

 

 

ضامن آهو

( روایت فاطمه سیلاخوری، مادرشهید )

روزهای سال 1332 در پی هم می آیند تا به نیمه تیرماه می رسد. فاطمه از شوهرش می خواهد به دنبال بی بی، مامای محله برود تا در زایمان اولین فرزندش به او کمک کند. غلامحسین که ماه ها منتظر چنین روزی بود، زود خود را به در خانه بی بی، مامای نابینای محله می رساند. بی بی در آن شفق تابستانه به منزل کشوری می رسد و پس از دقایقی، گریه نوزاد با صدای اذان صبح در می آمیزد و نسیم صبح حامل خبر خوش تولد احمد برای خانواده کشوری می شود. ماما پس از تولد نوزاد روی صورت او دست می کشد و شروع به ذکر صلوات می کند. پس از هدیه چند صلوات، لایه ای از پوست صورت نوزاد ، از رستنگاه مو تا چانه، که شستن آن یکی از ارکان وضو است را جدا کرده و به مادر بزرگش می دهد و سفارش می کند تا بزرگ شدن بچه آن را نگهداری کنند. وقتی از او دلیل ذکر پیاپی صلوات را می پرسیدند، می گوید      « نوزادتان با نقاب به دنیا آمده است. »

غلامحسین و فاطمه چون تربیت یافته کربلایی علی اکبر و مشهدی خیرا.. از شاگردان مکتب خانه  روحانی عالی قدر حضرت آیت الله بروجردی بودند، بر اساس عهد و پیمان خود با خالق زمین و آسمان ها، نام نوزاد را با نام آسمانی اشرف مخلوقات عالم، پیامبر (ص) یعنی احمد مزین می کنند و به شکرانه این هدیه الهی نماز شکر می خوانند و خانه را آذین می بندند.

از آنجاکه غلامحسین ( پدر احمد ) تنها فرزند خانواده بود و از میان تمامی فرزندان، تنها او برای پدر و مادرش باقی مانده بود؛ نگرانی پدر و مادر احمد را برای از دست دادنش بیش از پیش نمود. علت این نگرانی بیماری روزافزون احمد بود.والدین احد را نزد پزشکان مختلف می بردند تا شاید فرجی حاصل شود، اما انگار سرنوشت نوزاد چیز دیگری بود. تا اینکه در چهارماهگی، پزشکان از او قطع امید می کنند و مداوای بچه را غیر ممکن و تلاش در این راه را عملی بیهوده و بی فایده می دانند. یکی از پزشکان می گوید خواست خداست؛ بیش از این خود را به زحمت نیندازید. پدر و مادر با دلی پردرد و چشمانی اشکبار به خانه بر می گردند. زن و شوهر جوان ساعت ها کنار بچه می نشینند و با او صحبت می کنند. در این صحبت ها خدا را نیز مورد خطاب قرار می دهند و دست گدایی برای شفای احمد به سمت آستان کبریایی او دراز می کنند. مادر در آن شب سرد پاییزی با گریه برای نوزادش می خواند :

لالا لالا کنم، خوابت کنم من               علی گویم و بیدارت کنم من

لالا لالا کنم، خوابت کنم من               علی گویم و صد سالت کنم من

این لالایی را همراه با اشک زمزمه می کند تا اینکه به خواب می رود. در آن دل شب در ماه ربیع الثانی نسیم بهاریِ خوش رایحه ای در خانه وزیدن می گیرد و خانه غرق در نور می شود. مادر در خواب، سه مرد خوش سیما را می بیند که وارد خانه شده و با هم به عربی سخن می گویند . فاطمه درمی یابد که اینان امام علی (ع) ، امام حسین (ع) و امام رضا (ع) هستند. فرصت را غنیمت می شمارد و ازآنان برای شفای فرزندش استمداد می طلبد. پس از چند لحظه  آن سه بزرگوار قصد رفتن می کنند که در حال رفتن، ضامن آهو ، حضرت رضا (ع) در درگاه خانه می ایستد، دست نازنین خویش را به روی سینه مبارک گذاشته و می فرماید : « احمدت را من ضمانت می کنم.» و بعد همگی تشریف می برند.مادر احمد از خواب بیدار می شود. صبح برای پدر احمد خوابش را شرح می دهد و می گوید خیالت راحت باشد . احمد ما خوب می شود، چون غریب الغربا ضامنش شده است. از آن پس ، این نوزاد همیشه بیمار، به پسری قبراق، سرحال و زرنگ بدل می شود که شادابی همراه ادبش توجه همه را به خود جلب می کند و همگان بر قدرت و خواست خدا برای بهبودی این کودک، شاکر و متحیر می شوند.

 

 

سرآغاز پرواز

( روایت محمد باقر یوسفی، هم کلاس شهید )

از سال دوم ابتدایی به دبستان خیام کیاکلا آمدم. چون بچه روستا بودم و دوستی نداشتم خجالت می کشیدم. چهره ها نا آشنا بودند، دانش آموزان زیاد و صندلی ها کم بود و هر کس با عجله دنبال جایی برای خود و دوستانش می گشت. هر که دیر می رسید باید کنار تخته منتظر می ماند تا معلم برایش جایی دست وپا کند. من متحیر ایستاده بودم که یکی از دانش آموزان با محبت با لباسی مرتب و تمیز مرا صدا کرد و کنار خودش جایم داد. بر خلاف بقیه دانش آموزان که با بازکردن دست ها و اعتراض، مانع نشستن دیگران می شدند، او با سخاوت و بزرگ منشی مرا روی نیمکت نشاند. معلم هم پس از وارد شدن به کلاس و هنگام تدریس، وقتی متوجه ما شد گفت : کشوری سختتان نیست؟ و احمد گفت : نه آقا راحتیم.

         هرکس باید سه تا بادکنک بادکرده و زیر زین دوچرخه اش نصب میکرد. سپس همه سوار بر دوچرخه ، با یک چوب دستی، بادکنک های همدیگر را می ترکاندند. آخرین نفری که بادکنک سالمی زیر زینش داشت برنده مسابقه بود. شور و حال عجیبی در مدرسه بر پا بود، بچه ها گروه گروه شدند و هر کس مشغول آماده کردن دوست دوچرخه سوار خودش بود. ناگهان یکی از بچه ها دوچرخه اش را گرفت تا از حیاط مدرسه ( محل برگزاری مسابقه ) بیرون ببرد. به او گفتم : کجا میروی؟ با ناراحتی جواب داد : نمیخواهم در مسابقه شرکت کنم. پول ندارم بادکنک بخرم. یکی از بچه ها هم که قول داده بود بادکنک بخرد زیر قولش زده و می گوید نمی خرم. احمد که برای تماشای مسابقه آنجا بود وقتی حرف های ما را شنید جلو آمد و گفت : صبر کن الان بر می گردم و بلافاصله رفت از رحیم آقا بادکنک خرید و به حسن داد و بعد گفت : حالا برو در مسابقه شرکت کن ؛ انشاء ا... برنده می شوی . چند دقیقه بعد با صدای سوت مدیر مسابقه شروع شد. حسن که از همه دیرتر وارد مسابقه شد، آخرین نفری بود که صحنه مسابقه را ترک کرد و چون یکی از سه بادکنکش سالم مانده بود برنده مسابقه شد. فردا حسن سر صف جایزه خودش را از مدیر گرفت. ولی کشوری هرگز حاضر نشد تا پول بادکنک ها را از او بگیرد.

 

 

همه فن حریف

( به روایت غلامحسین زمانی، مدیر و معلم شهید کشوری )

احمد هنرش یکی دو تا نبود و به قولی مرد همه فن حریف بود و هر کاری به او می سپردی آن را در حد عالی انجام می داد. ما دانش آموزان علاقه مند که احمد یکی از انها بود را به مسابقات علمی و هنری بین مدارس کیاکلا فرستادیم . او در هر دو گروه اول شدو به مسابقات شهرستان قائم شهر اعزام شد و در آنجا هم رتبه اول را از آن خود کرد و چون به مسابقات استانی رفت، به عنوان نفر برگزیده در مسابقات سراسری پذیرفته شد. در آن جا هم کشوری ثمره تلاش ، کوشش ، هوش و ایمان خود را دریافت کرد و بر جایگاه اول مسابقات علمی کشور تکیه زد. این موفقیت موجب مباهات و مسرت اولیای مدرسه و آموزش و پروش شهرستان و استان شد. خلاصه این جوان ساعی و مودب ، جورکش مدرسه ما شده بود و در طول سه سال تحصیلش در دوران راهنمایی در مدرسه سینای کیاکلا هر جا مسابقه ای برگزار می شد و ما داوطلب خوب و آماده نداشتیم او را می فرستادیم .انگار این پسر چیزی به نام نمی توانم و نمی شود در وجودش نبود و روحش با این دو کلمه سازگاری نداشت.

 

 

ابراهیم آتش

( به روایت فاطمه سیلاخوری، مادر شهید )

یکبار احمد پیش من نشست و گفت : دیشب خواب خیلی خوبی دیدم . خوابم تقریبا شبیه واقعه حضرت ابراهیم (ع) در دل آتش بود، دیشب در خواب دیدم تنهای تنها در یک بیابان خشک و پر از بوته خار، سنگ و .. هستم و آتشی حدود صد متری پیرامونم را فرا گرفته و لحظه به لحظه به من نزدیک تر می شود. من میگویم خدایا در این بیابان چه کار می کنم و چرا این آتش هر لحظه به من نزدیکتر می شود. همچنان که با خدای خود در حال صحبت کردن هستم ، آتش به فاصله بیست متری من می رسد، اما انگار این آتش گرما ندارد. چون اصلا مرا اذیت نمی کند. در همان حال می گویم خدایا کمکم کن تا این آتش مرا نسوزاند و یک دفعه فرشته ای به شکل اسب بالدار سفید با یالی ابریشمی کنارم می نشیند و مرا به سوی خود می خواند و از آن آتش دور می کند و به سوی آسمان ها می برد .

 

 

بالگرد چوبی

( به روایت حجت الله برار پور، هم کلاس شهید )

سال 1348 در دوره راهنمایی مدرسه سینا بودیم. یک روز معلم گفت : هر دانش آموزی یک کاردستی در خانه درست کند و به مدرسه بیاورد. با دستور معلم ماتم گرفتم . چون در این زمینه کمی مشکل داشتم و نمی دانستم چه کار کنم. چون احمد آدم خلاقی بود، پیش او رفتم و گفتم : احمد من چه چیزی درست کنم ؟ خندید و گفت : با خدا باش . من کنارت هستم . با هم یک کاردستی درست می کنیم و تحویل آقا معلم میدهیم .

روز مقرر او بالگردی را که درست کرده بود به مدرسه آورد . دست من داد و گفت : به عنوان کار مشترک من و تو به آقا معلم بده. معلم فهمید که همه کار به عهده احمد بوده و من فقط شریک نتیجه کار بوده ام. ولی چیزی نگفت . مدیر مدرسه هم تمامی بچه ها را در حیاط مدرسه جمع کرد تا کاردستی احمد را ببینند. بالگردی که او ساخته بود حدود یک متر طول داشت . در حیاط مدرسه به پرواز در آمد و تا یک متر پرید و دوباره نشست. این کاردستی مورد توجه همه، بویژه آموزش و پرورش استان قرار گرفت.

 

 

 

 

 

 « فصل دوم »

 

دوران دانشجـــــویی

 

 

 

 

 

 

 

ورود به هوانیروز

( به روایت سرهنگ خلبان مسعود جولایی، از دوستان شهید )

اواخر سال 1351 در بین داوطلبان استخدام هوانیروز ، یک جوان شمالی بود که مثل همه ما عشق پرواز بود. او وقار و جذبه خاصی داشت. جلو رفتم و سلام کردم. قبل از اینکه خودم را معرفی کنم ، با ادب و تواضع ، اما با صلابت گفت : سلام، احمد کشوری هستم. در همان روزهای اول آشنایی فهمیدم که او از جوان های خوب و با صفای شهر کوچک کیاکلا از استان سرسبز مازندران است. او در رشته صنایع غذایی دانشگاه تهران قبول شده ، ولی به دلایلی از جمله حال و هوای جوانی، عشق به پرواز و اندکی تنگنای مالی ، مسیر زندگی خودش را به سمت هوانیروز تغییر داده است. سر انجام آزمایش های مختلف انجا م و بیشتر داوطلبان حذف شدند و با توجه به نتیجه آنها، باقیمانده  افراد به دو دسته خلبانی و فنی تقسیم شدند. بلافاصله چهل نفر برای رسته فنی مشغول آموزش شدند و ما هفت نفر که برای خلبانی پذیرفته شدیم، وارد پادگان 06 تهران شدیم و آموزش را آغاز کردیم.

آخر فروردین 1352 و حضور در اصفهان و گذراندن آموزش های مختلف، از زبان انگلیسی گرفته تا پرواز با بالگردهای 205 و 206، باز هم طبق معمول احمد یکی از سرآمدهاو بهترین ها بود، طوری که در پایان دوره رتبه اول را کسب کرد. او تنها خلبانی بود که برای اولین بار به صورت انفرادی پرواز کرد.

 

 

طراحی نماد هوانیروز

( به روایت سرتیپ خلبان رحمان قضات، از دوستان شهید )

در شیراز با احمد هم آسایشگاهی شدیم و تخت خوابمان کنار هم بود. معمولا ظهرها آنجا استراحت می کردیم. او جوانی خوش ذوق و با اخلاق بود. در کلاس، آسایشگاه و راه پیمایی های شبانه و همچنین در جمع بچه ها شرکت داشت. با همه شوخی می کرد و گرم می گرفت و در کارهای جمعی پیش قدم می شد. همین اخلاق و رفتار و گشاده رویی اش سبب شده بود تا دوستان بسیاری داشته باشد. فردی هنرمند ، خوش فکر و خلاق بود. روزی با کاغذ های رنگی ، بالگردی طراحی کرد و روی دیوار آسایشگاه چسباند که بعد ها آرم و نماد هوانیروز شد

 

نوع دوستی

( به روایت آقای نیک رهی، از دوستان شهید )

با احمد راه افتادیم و به روستای وکیل آقا رسیدیم . داخل یک کوچه گل آلود در انتهای روستا ، خانه ای با دیوار کاه گلی و در چوبی قرار داشت. احمد صاحب خانه را به اسم صدا زد . گفتم این دیگر کیست و چه کاره است؟ گفت : این بنده خدا قبلا چای و دارچین می فروخته ولی مدتی است که نابینا شده و نمی تواند کار کند. پس از دادن بسته آذوقه و پول به آنها ( سال 56 که هنوز حرفی از انقلاب نبود ) در مقابل تشکرهای فراوان آنها می گفت :این پول ها از طرف آیت الله خمینی از مراجع بزرگ شیعه در خارج کشور به شما می رسد.

 

 

میوه های ممنوعه

( به روایت سرهنگ خلبان مسعود جولایی، از دوستان شهید )

احمد روزی فقیری را به خانه می برد و برای پذیرایی از او ظرف میوه ای را نزد او می گذارد. وقتی می بیند که آن مرد با ولع و حسرت به میوه ها نگاه می کند، از این همه فقر مردم غمی بر دل احمد می نشیند، آن چنان که بعد ها می گفت : نزدیک بود از نگاه پر حسرت آن مرد شاهرگم پاره شود .

از آن پس با آنکه بخش اعظم حقوق خود را خرج فقرا می کرد، باز هم از خرید میوه امتناع می کرد . مگر انکه مجبور به خرید میوه می شدو از ذخیره پول آن برای فقرا، ما یحتاج ضروری تهیه می کرد.

 

 

 

 

 

 

 

  « فصل سوم »

 

مبارزات سیــــــاسی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

افسر مشکوک

( به روایت حجت الاسلام دکتر سید رضا موسوی ، از دوستان شهید )

از حضور یک افسر ارتش در مجالس مذهبی تعجب کرده بودم.  این در حالی بود که مجالس رنگ و بوی سیاسی به خود گرفته بود و معمولا حضور در آنها برای نظامی ها باعث دردسر می شد . چون شناختی از او نداشتیم ، قرار شد بعضی از دوستان برای روشن شدن موضوع و شناخت کامل او تحقیق کنند که مبادا این جوان خبر چین و جاسوس باشد و بخواهد افراد ما را شناسایی کرده و برای دوستان و حرکت های مبارزاتی مشکل ایجاد کند. دوستانی که مسئول تحقیق شدند، بعد از چند روز بررسی گفتند که این جوان ستوان دوم خلبان در پایگاه هوانیروز کرمانشاه است. او از بچه های خوب، مومن و علاقه مند به اسلام و روحانیت ، بویژه امام خمینی (ره) می باشد.

         کشوری در بین افسران پایگاه کرمانشاه دوستانی را از جمله سرگرد خلبان سعدی نام  و سروان خلبان شادمان را با خود همگام و همدل سازد . کشوری و دوستانش به ظاهر در غذاخوری ارتش برای خوردن غذا دورهم جمع می شدند، ولی در واقع، راه های مقابله با طرح توطئه های رژیم و وظیفه شان را به بحث می گذاشتند. به عنوان مثال قرار بود در صورت بروز قیام مردمی، بالگردهای جنگنده کبرا و نیروهای نظامی مستقر در استان های کردستان و همدان و کرمانشاه عکس العمل نشان دهند و مردم را در شهرهای بزرگ تهران ، اصفهان، تبریز و .. به خاک و خون بکشانند که کشوری و دوستانش برای مقابله با این طرح احتمالی ارتش، اعلامیه ای به تعداد چند هزار نسخه تهیه کردند و در آن خطاب به یگان ها و نیروهای هوانیروز استان های غربی نوشتند : ما نیروهای مستقر در پایگاه هوانیروز کرمانشاه به صف مردم انقلابی پیوستیم و صلاح شما در پیوستن به مردم است و اگر تحرکی علیه مردم و انقلاب انجام دهید، ما ناچار به حمایت و دفاع از مردم خواهیم بود.پس از چاپ این اطلاعیه ها، کشوری و دوستانش آماده بودند تا در صورت مداخله نیروهای نظامی علیه مردم، اطلاعیه ها را توسط بالگردها بین آنان تقسیم کنند تا شورشی در بین نظامیان ارتش مناطق غرب کشور ایجاد شود که خوشبختانه بدنه ارتش با مردم همراه شد

 

 

شناسایی ستارگان

( به روایت آقای نیک رهی ، از دوستان شهید )

در سال 1355 گردان ما در پایگاه هوانیروز کرمانشاه، دارای یک دستگاه چاپ فوری برای انجام کارهای داخلی بود. کشوری به اتفاق شیرودی ، سهیلیان و دیگر پرورش یافتگان خود، یک گروه همدل داخل پایگاه تشکیل دادند و اتاق چاپ را در اختیار گرفتند. پس از آن هر وقت اعلامیه ای از امام (ره) می رسید ، آنرا تکثیر می کردند.

یکی از شب ها تا نزدیک صبح ، من، احمد و رضا صالحی ، اعلامیه امام را به تعداد زیاد تکثیر و آماده کردیم و برای مشخص شدن پخش کننده آن در میدان صبحگاه، بین خودمان قرعه کشی کردیم تا همیشه کارهای پر خطر را احمد انجام ندهد. این بار قرعه به نام رضا صالحی افتاد. رضا هم صبح قبل از مراسم صبحگاه انها را پخش کرده بود و وقتی نیروها برای صبحگاه آمدند، اعلامیه ها را مشاهده کردند. یکی از ویژگی های بارز احمد این بود که برای تغییر و اصلاح افراد، اعتقاد به کار فکری و فرهنگی داشت، نه به جبر و ارعاب . او با شناسایی افرادی که زمینه تغییر را داشتند ، اسباب آشنایی و کار را فراهم می کرد تا بتواند به مقصودش برسد. بر همین اساس توانست افرادی چون سهیلیان، شیرودی و ... را پرورش دهد تا هر یک ستاره ای در آسمان هوانیروز ایران بشوند. شیرودی این شاگرد خوب کشوری توانست ره صد ساله را یک شبه بپیماید و گوی سبقت را از دوستان و همکاران در رسیدن به معشوق برباید .

 

 

افسر انقلابی

( به روایت حجت الاسلام سید موسی موسوی ، از دوستان شهید )

یک شب بعد نماز مغرب و عشا مرا به گوشه ای از مسجد فرا خواند و گفت : حاج آقا به نظرم  حامیان نظام به ویژه آمریکایی ها قصد دارند و می خواهند تمام هواپیماها و بالگردها را منهدم کنند. سوال های آنها از افسران متخصص و کارکشته در سراسر کشور در خصوص انهدام آشیانه بالگردها این گمان را تأیید می کند. به ظاهر آنان قصد دارند قبل از سقوط نظام سلطنتی، تا حد توان امکانات نظامی کشور را از بین ببرند تا این امکانات به دست نظام اسلامی و مردم انقلابی نیفتد. با شنیدن خبر این توطئه ، سریع آن را به نمایندگان امام (ره) در امور نظامی بازگو کردم و آنان نیز از طریق آیت ا... پسندیده ، برادر بزرگ امام (ره) به ایشان منتقل کردند. امام هم در یکی از سخنرانی هایش در پاریس به این توطئه اشاره کرده و فرمود : آمریکا قصد دارد در صورت پیروزی انقلاب ، امکانات نظامی کشور را از بین ببرد. با بیانات امام (ره) و هوشیاری -   نیروهای انقلابی این دسیسه دشمن خنثی شدو این افسر رشید و مومن اولین کسی بود که وجود این توطئه را کشف و از بروز خسارت های فراوان به کشور در بخش نظامی جلوگیری کرد.

همین خلبان دلاور در هوانیروز کرمانشاه گروهی را تشکیل داده بود که آنها بیست و پنج عدد بمب ساعتی ساختند. چون احتمال می دادند در بحبوحه تظاهرات میلیونی مردم و نزدیک شدن به سقوط شاه، آمریکایی ها بخواهند مانند مرداد 1332 با یک کودتا دوباره شاه را به سلطنت باز گردانند و یا افراد دست نشانده شان را در رأس حکومت قرار دهند تا با کشتار مردم از پیروزی انقلاب جلوگیری کنند که در این راه یکی از مهم ترین پایگاه ها برای سرکوبی مردم ، پایگاه هوانیروز کرمانشاه بود. کشوری و همراهانش قصد داشتند در صورت بروز فتنه ، با آن بمب های ساعتی بالگردهای جنگنده کبرا را منهدم کنند تا رژیم نتواند از آنها برای سرکوب مردم انقلابی استفاده کند.

 

 

نیایش آسمانی

( به روایت سرهنگ خلبان ، از دوستان شهید )

کشوری عادت داشت که با وضو سوار بالگرد می شد و من هم مانند ایشان با وضو پرواز می کردم. در یکی ازاین مأموریت ها که منطقه نا امن بود و معلوم نبود چه وقت کارمان تمام خواهد شد، آفتاب در حال غروب کردن بود و نماز ظهر و عصر قضا می شد. چون باید از نیروها پشتیبانی می کردیم و آن طرف تر هم خاک عراق بود، توان برگشتن نداشتیم. ماندیم چه کنیم که احمد گفت : ما هم می توانیم به تأسی از مولا علی (ع) که در جنگ روی اسب نماز خواند، ادای وظیفه کنیم و نماز بجا آوریم. به همین خاطر بالگرد را در آسمان به حالتی نگه داشتم که صورتمان به سمت قبله باشد، سپس احمد نیت کرد و نماز خواند. هنگامی که او مستحبات را بجا آورد، سریع برگشتم تا او هدایت بالگرد را به عهده بگیرد و من ادای نماز کنم. این نماز برای ما حال و هوای جالبی داشت و خاطره انگیزترین روز عمرم با احمد کشوری و پرواز در آسمان بود.

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 « فصل چهارم »

 

پیــروزی انقـــلاب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فیوز بالگردهای جنگی

( به روایت آقای نیک رهی، از دوستان شهید )

سه شب از پیروزی انقلاب اسلامی می گذشت. با جمع دوستان دور هم بودیم و متوجه شدیم ناگهان برنامه های تلویزیون قطع شد و گوینده اعلام کرد به رادیو و تلویزیون حمله شده است. از این رو نیاز به کمک مردم داریم تا با اشرار مقابله کنند. احمد بلافاصله از جا پرید و عزم رفتن کرد و هرچه دوستان اصرار کردند تا بماند و یا دست کم پس از صرف شام برود، نپذیرفت و گفت : باید بروم ، چون ممکن است خائنان قصد کودتا داشته باشند. وقتی فردا صبح او را دیدم و از او درباره وقایع شب گذشته پرسیدم ، در جوابم گفت : مستقیم به ساختمان رادیو و تلویزیون رفتم و بحمدالله در آنجا حمله دفع شد. پس از آن بی درنگ به پادگان و سراغ بالگردها رفتم و تمامی فیوزهای بالگردهای جنگی را کشیدم تا کسی قادر به پرواز و توطئه علیه مردم و انقلاب نباشد.

 

 

مدیون اسلام

( به روایت خانم کاشانی مربی قرآن پایگاه هوانیروز کرمانشاه )

شهید کشوری می فرمود : خواهرم، همه باید برای حفظ و نشر اسلام تلاش کنیم و شما نیز سعی خود را به کار برید و مردم را با اسلام و قرآن آشنا کنید. ما آزادی و پیروزیمان را مدیون دین عزیز اسلام و رهبری امام هستیم و باید سعی کنیم تا آثار سوء دوران شاه ظالم را ازبین ببریم.

 

 

فرشته ای در قالب انسان

( به روایت تیمسار شهید ولی الله فلاحی در مراسم هفتم شهید کشوری )

روزی که پاوه در محاصره کامل و در آستانه سقوط بود، روز جمعه بود. من از پاسداران ، مردم و دکتر چمران خدا حافظی کردم و به کرمانشاه آمدم تا فکری برای شکستن محاصره پاوه کنم. تا آن روز ...... من میروم .

درست است که ما نجات پاوه را مرهون رحمت خدا، پیام امام، پایداری مردم پاوه ، پاسداران و نیروی انتظامی می دانیم، ولی من در پیشگاه خدا و وجدان خودم و در بارگاه احدیت، نجات پاوه را مرهون زحمات کشوری می دانم که آن شب رفت و چند ساعت بعد _ ساعت ده همان شب _ فشار را از روی مردم پاوه برداشت و تا فردا که امکانات نظامی دیگری به مردم پاوه _ حدود بیست هزار مردمی که در محاصره مزدوران بودند _ برسد، به آنها فرصت مقاومت داد. فردا صبح هم بار دیگر خودش به عنوان رهبر گروه به سمت شهرستان پاوه پرواز کرد. به خدای کشوری سوگند، به روح پاک کشوری سوگند، به مبارزات کشوری سوگند، به همه آنچه که رنگ و بوی کشوری دارد سوگند، که نجات کردستانو دست کم قسمت اعظمی از استقلال کشور مرهون زحمات و تلاش های خستگی ناپذیر احمد کشوری است. او باعث شد که کشور به جنگ داخلی کشیده نشود و میلیون ها نفر قربانی نشوند. کشوری و روح او بزرگ تر از آن است که من بخواهم در نظام محسوسات مادی با ستایش، شعار یا تعریف او را بزرگ کنم. شاید ستایش من باعث شود که روح او آزرده شود. به اعتقاد من کشوری فرشته ای در قالب انسان بود. من کشوری را با تعداد زیادی از سرداران صدر اسلام مقایسه می کنم. اگرچه به همه آن سرداران احترام می گذارم، ولی آنها یک یا چند روز در جنگ می ماندند. اما کشوری حدود بیست و یک ماه بود که عملا شب و روز می جنگید. کشوری خودش را نمی دید و هرگز از خودش نشانی نمی گذاشت. کشوری یک سروان یا سرگرد به آن صورت که ما در نظام دنیایی تصور می کنیم نیست ، بلکه او ارتشبد کائنات است. هر روز که از شهادت کشوری بگذرد، درجات معنوی و روحانیاو ترفیع پیدا می کند. او بعد از ترفیعاتی که از ارتش گرفت، سرانجام آخرین ترفیع را که ارتشبد کائنات بود، از پروردگار گرفت و دیگر هیچ کس قادر نیست این درجه را از او بگیرد. این درجه ابدی و جاویدان است .

 

 

آرامــش

( به روایت خلبان عبدالحمید شیخ حمیدی، همرزم شهید )

هفته اول بهار سال 1359 بود و ما از یک عملیات موفقیت آمیز در غرب کشور باز میگشتیم که چند گلوله از داخل دره به سمت ما شلیک شد. به او گفتم سمت من مشخص نیست گلوله خورده باشد، سمت خودت را ببین! گفت: الان برمی گردم . وقتی برگشت گفت : گردنم درد می کند. دیدم که از نزدیکی شاهرگ گردنش ، خون زیادی میرود. با دیدن آن صحنه فکر کردم شاهرگش آسیب دیده. لباس پروازش پر از خون شده بود. چند دقیقه بعد گفت دستم خیلی درد می کند. دیدم از آن ناحیه هم خون زیادی جاری شده ؛ به او گفتم با دست چپ دست راستت را بگیر تا از خون ریزی جلوگیری کنی. او را سریعا به بهداری پادگان که به دستور خودش بود رساندم. در هنگام پیاده شدن و جلوگیری از تضعیف روحیه بچه ها گفت : نمی خواهم کمکم کنید و خودم راه میروم. برانکارد نیاورید. با ورود به بهداری به دلیل شدت جراحات و خونریزی شدید، بیهوش شد و ما او را روی تخت خواباندیم.

 

 

پروفسور سمیعی

( به روایت سرهنگ خلبان مسعود جولایی ، همرزم شهید )

بعد از درگیری های کرمانشاه و بستری شدنش ، جراح شهید کشوری اینطور می گفت : کشوری موقع جراحی اجازه نداد که او را بیهوش کنم. من نیز بدون اینکه ایشان را بیهوش کنم جراحی بر روی گردن ایشان را انجام دادم.ایشان در حین عمل جراحی با خواندن دعا،با خدا راز و نیاز می کرد و می گفت:

"دکتر،چقدر لذت بخش است،صدای تیغ جراحی شما و ترکش هایی را که در راه خدا به بدنم فرو رفته."

 

 

لیاقت شهادت

( به روایت حجت الاسلام دکتر سید رضا موسوی ، از دوستان شهید )

با توجه به اینکه دشمنان همه امکانات و تجهیزات شان را برای نابودی ما به کار می برند، پس ما هم وظیفه داریم همه توان و استعدادمان را در طبق اخلاص بگذاریم تا به خواست خداوند در این جنگ پیروز شویم و انقلاب را تا حدی بیمه کنیم. من چندین بار در موقعیت شهادت قرار گرفتم ولی لیاقتش را پیدا نکردم . ولی این جنگ، جنگی است که کشوری ها باید در آن به شهادت برسند و فدای دین و میهن شوند. من هر کاری لازم باشد می کنم. اگر بنا باشد پیاده بروم تا جایی را منفجر کنم ، حتما این کار را می کنم. پس از گفتن این جملات که هر کدام ندای جدایی ما بود ، با من خدا حافظی کرد و رفت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  « فصل پنجم »

 

ایلام و دفـــاع مقدس

 

 

 

 

                                                     

 

 

 

 

 

 

آغازین روزهای فتنه

( به روایت مهندس ابراهیمی، استاندار ایلام در سال 1359 )

ساعت حدود دوازده شب بود و در دفتر کارم مشغول تهیه گزارش برای وزارت کشور و شورای عالی دفاع بودم که کشوری با حجب و حیای معمولش وارد شد و من از او پذیرایی مختصری کردم و گفتم : آقای کشوری چه شده که این وقت شب به اینجا آمدی؟ کاری داشتی؟ گفت : مسئله شخصی داشتم ، اگر اشکالی ندارد آنرا مطرح کنم؟ استقبال کردم . چون ندیده بودم که کشوری در این مدت چیزی بخواهد و تقاضایی برای خود بکند. کشوری گفت : می خواهم زن و بچه هایم را به ایلام بیاورم. اگر امکانش هست اتاقی برایم تهیه کنید. فکر می کنم یک ماه دیگر بیشتر زنده نیستم و اگر سعادت یار شود و لیاقت نصیبم گردد، رفتنی هستم، انگار به من الهام شده که رفتنی ام. پس از چند لحظه سکوت و جاخوردن از حرف های کشوری گفتم : با توجه به اینکه اکثر مردم اسلام و شهرهای همجوار آواره شدند و همه ساختمان های دولتی و خصوصی، مدارس و حتی مرغداری ها هم پر از جمعیت شده است، بعید می دانم بتوانیم جایی برایت پیدا کنیم، ولی در محل اقامتگاه استانداری که من و خانواده ام هستیم ، دو اتاق خالی است ، اگر قبول دارید می توانید بیایید با ما زندگی کنید. در ابتدا قبول نکرد ولی بالاخره با اصرار من قبول کرد خانواده اش را به ایلام بیاورد.

         وقتی کشوری خانواده اش را به ایلام آورد ، دو خانواده در کنار هم ایام خوبی را سپری می کردیم. در این مدت چیزهایی از کشوری دیدم که واقعا علاقه ام به او را صد چندان کرد و بیانگر خصوصیات اعتقادی و اخلاقی او بود. چندین با حدود ساعت 12 شب از محل کارم به خانه بر می گشتم، دیدم همه افراد خانواده خوابند ولی احمد در اتاقی بیدار است و متوجه می شدم که مشغول عبادت و رازو نیاز استو در آن دل شب به جای خواب، با معشوقش درد و دل می کندو نماز می خواند. او که تقریبا تمام طول روز را با بالگردش به دشمن می تاخت، خستگی روزانه اش را با معاشقه با دلدار ابدیش از تن می زدودو گاهی هم با صدای زیبایش آیات قرآن را نجوا می کرد. واقعا برایم جالب بود که خلبانی با آن همه تلاش روزانه و غرور و اعتماد به نفس در مقابل دشمن، این چنین در مقابل خالق بی همتا خاضع و فروتن است. با دیدن او امید را لمس می کردم و نشاط و سرزندگی را در بر می گرفتم و در درون به خود می بالیدم که چنین دوستانی دارم.

         کشوری به دلیل کثرت پروازهایش تعداد زیادی از تانک ها، نفربرها، خودروها و سنگرهای دشمن را کاملا منهدم کرد و دشمن را به زانو در آورد . نامش نزد دشمن زبانزد شد و با شناختی که از او داشتند ، کینه اش را به دل گرفتند . کثرت پروازهایش موجب شده بود که از بالا به او فشار وارد کنندکه پروازها بی رویه استو از این پس باید با اجازه پایگاه هوانیروز کرمانشاه پرواز داشته باشی. اما کشوری با مسئولیت شخصی خودش و با تأیید من، پروازها را انجام می داد و هر پروازش برابر بود با نابودی تعدادی از ادوات و نیروهای دشمن. به خاطر همین سخت گیری ها، ما گزارش پروازهای او را ثبت و ضبط نمی کردیم و به بالا گزارش نمی دادیم.

         یکی از از روزها کشوری به همرا یک بسیجی برای شناسایی محل عملیات پرواز می روند و در حین بررسی مواضع دشمن متوجه می شود در دست یک افسر بعثی کیفی وجود دارد که هر جا می رود آن را با خود حمل می کند و به شدت مراقب است. به بسیجی همراهش می گوید : حتما در آن کیف اسناد مهمی است که آنرا از خود جدا نمی کند . من میروم انرا بگیرم و تو هم مواظب اطراف باش.

او به دنبال افسر عراقی می رود و منتظر موقعیت می ماند تا این که افسر عراقی قصد رفتن به آبریزگاه می کند، کشوری در یک حرک برق آسا خود را به او می رساند ، از پشت ضربه ای محکم به او می زند و افسر عراقی را ناکار بر زمین می اندازد و کیف را با خود می آورد. پس از بررسی متوجه می شوند درون کیف نقشه های حمله به میمک است تا با انجام آن، میمک را به تصرف خود در آورند. کشوری با تشریح نقشه عملیات دشمن به دیگر همرزمانش پیشنهاد می دهد که بر عکس نقشه عملیاتی دشمن عمل کنند. این عملیات که به پیشنهاد  احمد و به دستورش صادر شده بود مورد موافقت دیگر خلبانان قرار گرفت و در اجرای آن احمد و دوستانش توانستند ضمن خنثی سازی نقشه دشمن، ضربات سختی را به آنان وارد سازند.

 

 

مرد یخچال به دوش

( به روایت خلبان فضل الله مشهدی، همرزم شهید )

دشمن در آبدانان از امامزاده عباس به سمت عین خوش پیشروی می کرد که آقای ابراهیمی ، استاندار ایلام از ما کمک خواست تا جلو پیشروی آنان را بگیریم. صبح اول وقت قبل از طلوع آفتاب بالگرد را روشن کردیم و از دامنه کویر به سمت عین خوش پرواز کردیم. دیدیم یک ستون نظامی دشمن در حال حرکتند و ما هم با توکل بر خدا بر آنان فرود آمدیم و ستون را منهدم و به فواره ای از آتش و دود بدل ساختیم.

         یک روز در ضلع شرقی مهران در حال پرواز بودیم که دیدیم یک مرد یخچال خانه اش را به دوش می کشید و بچه ای هم به بغل داشت. سنگینی یخچال و فشار طناب ، دوشش را ملتهب و زخم کرده بود و او با مالیدن دست و کتف خود، خستگی اش را کاهش می داد. چون متوجه او شدیم احمد گفت : مشهدی برویم پایین ببینیم کیست و چه کاری می توانیم برایش بکنیم. ارتفاع بالگرد را کم کردیم و دور و برش چرخی زدیم تا با اشاره و دست تکان دادن مجابش کنیم که ایرانی هستیم و قصد کمک داریم و وقتی از این امر مطمئن شد، در یخچال را باز کرد و خانمی از داخل آن بیرون آمد. مشخص بود آن مرد، زن و بچه اش را با چه ترفند و زحمتی از بین دشمن رد کرده است و آنها را به منطقه امن رسانده است، چون افسران عراقی مردان را می کشتند و زنان و دختران را به اسارت می بردند . چون آن شخص نمی خواسته زنش را از دست بدهد، او را در یخچال مخفی می کند و من و احمد با دیدن این صحنه سخت گریستیم و با نشان دادن مسیر درست و کم خطر ، به او کمک کردیم تا از آن منطقه به جای امنی برسد.

 

        

خط آتش

( به روایت خلبان فضل الله مشهدی، همرزم شهید )

         00 احمد چه می گویی؟ گفت که برویم و بزنیم. گفتم : از قرارگاه انها اطلاع داری؟ احمد گفت : اگر دو بالگرد با هماهنگی یکدیگر و چسبیده به زمین برویم و هم زمان شروع به تیراندازی کنیم، می توانیم موفق شویم، اما شرطش اینست که با دقت کار کنیم و به هدف بزنیم، نه اینکه فقط گلوله باران کنیم. گفتم : آماده ام فرمانده، برویم.

         بعد از اینکه با سراوانی و اخلاقی، خلبان های بالگرد دوم هماهنگ کردیم و آرایش نظامی گرفتیم، احمد گفت : یا علی مدد! برویم بچه ها.

         باید عمود به ستون دشمن پرواز می کردیم، و همین کار را هم کردیم و به سمت آنها حمله ور شدیم و از فاصله حدود دو هزار متری شروع به زدن کامیون ها، نفربرها و تانک های دشمن کردیم و تعداد زیادی از آنهارا به آتش کشیدیم.

         به وسط دشت مهران رسیده بودیم. هنگامی که به یک کیلومتری جاده رسیدیم ما را دیدند و برای اینکه مورد هدف آنها قرار نگیریم، به صورت زیگزاگ این طرف و آن طرف می رفتیم. دشمن سریع آرایش دایره ای شکل به خود گرفت و در هر دایره ای هم ده تانک بود، وقتی می خواستیم از این دایره های دشمن عبور کنیم طبعا تانک های اولی و آخری نمی توانستند اجرای آتش داشته باشند، چون اگر این کار را می کردند، گلوله های آنها روی نیروهای خودشان می ریخت. خوشبختانه با تغییر تاکتیک ما و اجرای آتش آنها، پیش بینی ما درست از آب درآمد و آتش آنها روی خودشان ریخت و کاملا گیج شدند و ما نیز همچنان با بالگردهای کبرا حرکت های جنگی می کردیم و رویشان آتش می ریختیم . وقتی از انها عبور می کردیم، تپه های جنوب مهران به کمک ما می آمدند و از ما حفاظت می کردند، تا دور بزنیم و دوباره برگردیم. من و احمد مقرهای سمت راست را می زدیم و سراوانی و اخلاقی هم مقرهای سمت چپ را هدف می گرفتند. بعد از گوش مالی حسابی به بعثی ها، از بالای سر ستون پر از دود و آتش آنها در حال پرواز بودیم و می دیدیم که از داخل تانک ها و نفربرها بعضی از نیروهای بعثی با لباس آتش گرفته بیرون می پریدند، به هر طرف می جستند و خود را برای خاموش کردن آتش ، به خاک می مالیدند.

         در مسیر برگشت از عملیات از طرف رودخانه گوگرد و چنگوله به سمت کوه های ملک محمد بودیم که ناگهان زمین و زمان برای ما جهنم شد. چون دشمن پیش بینی کرده بود ما از کجا بیرون می آئیم، به محض دیدن ما ، باران گلوله های دشمن به طرف ما باریدن گرفت. من و احمد گلوله توپ 57 م م را می دیدیم که در فاصله دو متری بالگرد زمین را شخم می زد. از قرارگاهشان که در نزدیکی چنگوله بود به سمت ما شلیک می کردند و ما چون مهمات نداشتیم، از آنها دور شدیم تا اینکه به کوه رسیدیم. وقتی پشت سرمان را نگاه کردیم، دیدیم از قرارگاه آنها حجم زیادی آتش به طرف ما می آید ، خدا خواست که ما سالم بمانیم و مورد هدف دشمن قرار نگیریم.

          

         بکاو بکش !

         ( به روایت سرتیپ خلبان محمود بابایی )

         کشوری گروه هایی را تشکیل داده بود به نام ( بکاو و بکش ) به معنی پیدا کردن دشمن و از بین بردن آنها. یکی از مأموریت های ما در روزهای آغازین جنگ، عقب راندن دشمن بود. در یکی از  آن عملیات، عراقی ها با ستون بسیار عظیمی از ادوات زرهی، خودرویی و نیروی پیاده به طول دو کیلومتر در جاده به راحتی در حال حرکت بودند. انها از منطقه قصر شیرین وارد خاک ما شده بودند و به سمت سر پل ذهاب ، مسیر مشخصی را طی می کردند.عشایر منطقه اطلاعاتی درباره این ستون به ما داده بودند. وقتی به منطقه رسیدیم کشوری گفت : ما نباید ساکت بمانیم، هر طور شده بایستی جلوی این ستون را بگیریم. ما با سه بالگرد کبرا و یک بالگرد 214 از قرارگاه بلند شدیم و به سمت منطقه پرواز کردیم. در حالی که با منطقه یاد شده آشنایی نداشتیم و نمی دانستیم که از کدام جهت و محور وارد منطقه شویم. به هر حال با همان برنامه ای که کشوری داشت تا نزدیکی ستون عراقی ها رفتیم و از پهلو با ستون یاد شده مواجه شدیم. حقیقتا همان اول ، وحشت ما را برداشت که این ستون چطور این قدر راحت وارد منطقه شده است؟ کسی هم جلودارش نبود و از هیچ سمتی به طرف آنها تیراندازی نمی شد. ما در ابتدای مواجهه با ستون نظامی دشمن، گمان کردیم که انها در اطراف ستون، گروه های گشتی و مراقب گذاشتند. کشوری به عنوان سرگروه گفت : بچه ها اول و آخر ستون را بزنید تا سردرگم شوند و همهمه ای بینشان بیفتد تا ما بتوانیم یک اجرای آتش روی آنها داشته باشیم. خلبان سراوانی اول و آخر ستون را مورد هدف موشک های خود قرار داد. ستون نظامی غافل گیر و درجا میخ کوب شد. سپس ما در همان لحظات آغازین حمله، هر چه مهمات داشتیم بر سر ستون ریختیم . تمام افراد ستون گیج و متحیر شدند و نمی دانستند که از کدام سمت مورد هجوم قرار گرفته اند. در آنجا غوغایی به پا شده بود. ستونی که هیچ کس جلودارش نبود و تصمیم تا قلب ایران بیاید، در همان جا زمین گیر شده بود. در همان شب از رادیو عراق و رادیو های دیگر شنیدیم که می گفتند : ما به دلیل از هم پاشیدگی ستون نظامیی که به قلب خاک ایران می رفت، ضربه شدیدی خوردیم، تصمیم ما این بود که این ستون را تا کرمانشاه بکشانیم.

 

                                      

         بال برد آوارگــــان

         ( به روایت ، فرماندار دهلران در سال 1359 )

         دولت تصمیم گرفت مردم جنگ زده دهلران را به طور موقت در بخش پهله زرین آباد اسکان دهد که لازمه اش همکاری همه جانبه دستگاه ها از جمله هوانیروز بدلیل عدم امکان جابجایی وسایل نقلیه زمینی بود . در انجا بود که با کشوری ، فرمانده گروه آتش هوانیروز در ایلام آشنا شدم  و با دیدن صفات و خلقیات وی، به شنیده های خود در مورد ایشان اطمینان پیدا کردم . دیدم که کشوری چگونه کار می کردو با پروازهای مستمرش از منطقه ایلام به پهنه زرین آباد، بخش زیادی از نیازهای تدارکاتی آوارگان جنگیرا به بهترین نحو ممکن ، تأمین و برآورده می ساخت و به هنگام برگشتبه دلیل صعب العبور بودن راه های ارتباطی به ایلام، بسیاری از مردم را برای رفع امورو نیازهای اساسی به ویژه پزشکی به ایلام منتقل می کرد. در این کار، بچه های هوانیروز از جان مایه گذاشتند، جوانمردانه تلاش کردند و در بین ستارگان هوانیروز، درخشش کشوری متفاوت و نشانگر تربیت و پرورش صحیح ایشان بود که چگونه تعالیم اسلام در جان و روحش رسوخ کرده و ملکه ذهن و جانش شده است. کشوری و دوستانش از هیچ گونه تلاش و فداکاری فروگذار نکردند و انصافا ما را در رفع بسیاری از مشکلات در آن مقطع زمانی یاری کردند. دهلران که بدلیل نزدیکی به خطوط مقدم جبهه، هر لحظه تن زخمی و تب دارش با حمله هوایی دشمن ریش تر می شد، فوق العاده خطرناک و نا امن بود ولی با این وجود عقابان تیزپرواز هوانیروز ، بویژه کشوری برای مردم آب و آذوقه می رساندند و نیازمندی های آنان را برآورده و در طول روز چندین بار به منطقه پرواز می کردند. بارزترین خصلت منحصر به فرد کشوری این بود که با نیروهای مردمی و عادی بسیار خوب و صمیمانه برخورد می کرد و تا فرصتی پیش می آمد، در کنار انان و با آنان بود.

          

         شکار چهل تانک

         ( به روایت سرهنگ خلبان، غلامرضا شهپرست )

         پاییز سال 59 بود و ما در عملیاتی در منطقه چنگوله شرکت کردیم. مأموریت ما مقابله با یک تیپ از ارتش عراق بود که در آن منطقه مستقر شده بود و کسی هم جلودارش نبود. نیروهایش میمک را رد کرده بودند و خودشان نیز وحشت داشتند که بیشتر از این پیشروی کنند. ما اول صبح، قبل از طلوع خورشید، مسیرمان را انتخاب کردیم . پس از مدتی پرواز به چنگوله رسیدیم و از پشت سر با سه فروند بالگرد کبرا به ستون عراقی ها حمله کردیم. آنها اول فکر می کردند به اشتباه از طرف نیروهای خودشان هدف قرار گرفته اند. اما به زودی فهمیدند که اشتباهی در کار نیست و این نیروهای ایرانی هستند که آنها را موشک باران می کنند. ما دوباره پس از بارگیری مهمات و تکمیل سوخت، این بار از سمت چپ به آنها یورش بردیم و هر بار از جناحی دیگر، با شکار ادوات، دشمن را زمین گیر کردیم و خسارات و تلفات زیادی به آنان وارد ساختیم. جالب اینکه بعد از پایان این عملیات رادیو عراق اعلام کرد که در منطقه چنگوله نیروهای ما ( عراقی ها ) با هوشیاری به موقع، دوازده فروند بالگرد ایرانی را مورد هدف قرار دادند که تمامی آنها سرنگون شده اند. در صورتی که نیروهای خودشان در کمال غافلگیری و عجز، تاوان سختی را دادند. بچه های صدا و سیما که در این عملیات همراه ما بودند، از تمام صحنه های رزم فیلم برداری کردند. آنها با کشوری هم مصاحبه کردند و بارها تصاویر این عملیات و مصاحبه احمد از تلویزیون پخش شد. در آن مصاحبه کشوری همه بچه ها را جمع کرد، چون اعتقاد داشت موفقیت حاصل تلاش همه نیروها بوده است. به همین خاطر در جمع آنان با خبرنگاران صحبت کرد و بارزترین جملاتش این بود، این موفقیت حاصل تلاش همه اعضای گروه اعم از فنی، سوخت رسان، خلبان و ... بود. ما ظرف دو روز گذشته بیش از چهل تانک دشمن را کاملا نابود کردیم، این تعداد آنهایی است که کاملا نابود کرده ایم، بجز تعدادی که نیم سوخته شده اند و این شوخی نیست.

          

 

         رشادت فرمانده

         ( راوی سرهنگ خلبان، محمد تقی آغاسیان )

         قرار بود با سه فروند بالگرد 214 با حفاظت دو بالگرد کبرا که در یکی احمد کشوری بود، مهمات و تجهیزات را پشت ارتفاعات عراقی ها ببریم و به همین دلیل نمی توانستیم اوج بگیریم، چون دشمن ما را می دید. کبراها علاوه بر حفاظت ما ، در قسمت غرب منظقه دور می زدند تا جهت را به ما نشان دهند و ما را هدایت کنند. سومین مرحله انتقال مهمات بود که بالگرد محل مورد نظر را گم کرد و سامانه رادیویی اش هم از کار افتاد. هر چه تلاش می کردیم  با هیچ رادیویی نتوانستیم با خلبانش تماس بگیریم. بالگرد هم با سرعت در ارتفاع پایین در حال پرواز بود و اگر همینظور ادامه می داد با کالیبر کوچک دشمن ساقط می شد. در آن لحظه کشوری با جسارت و شجاعت تمام، مسیرش را تغییر داد و با سرعت خود را به نزدیکی بالگرد 214 رساند و به دشمن پهلو داد و طوری قرار گرفت و جلو او را سد کرد تا به خلبانش بفهماند که مسیر را اشتباه می رود. خلبان 214 هم سریع تغییر جهت داد  و برگشت. در یک لحظه دیدیم از بالگرد احمد دود بلند می شود ، بچه ها ناراحت شدند و با تأسف فکر کردند که بالگرد احمد را زدند. اما دیدیم خوشبختانه بالگرد کشوری تیر نخورده ، بلکه آن دود مربوط به موشکی بود که احمد سمت دشمن شلیک کرده بود و ما اشتباه دیده بودیم. کشوری هر چه مهمات داشت بر سر دشمن ریخت و نه تنها آن بالگرد و خلبان هایش را نجات داد، بلکه به دشمن خساراتی نیز وارد کرد. از صمیم قلب می گویم که در آن روز با تمام وجودم رشادت و شهامت بی نظیری را از یک فرمانده لمس کردم و از آن پس هر وقت اسمی از جسارت و شهامت می شنوم، ناخودآگاه ذهنم متوجه کشوری می شود.

          

 

         خلبان مسلمان

         ( حاتم رمضانی از کارکنان سازمان ارشاد ایلام )

         یک روز هنگام ناهار من مسئول پذیرایی از کارکنان هوانیروز بودم. چند خلبان هوانیروز برای صرف ناهار آمدند و کنار هم روی میزی نشستند. یکی از خلبان ها به کشوری گفت : احمد آقا ! به ما اطلاع داده اند که آن روستا محل تجمع نیروهای دشمن و رفت و آمد آنها به ایران و از طرفی پایگاه بزرگی برای تغذیه دشمن شده است، آیا درست است؟ کشوری گفت : درست است. خلبان ادامه داد: ما آنجا رفتیم ، ولی شما اجازه شلیک ندادید. در صورتی که آن فاصله طولانی در عمق 60 کیلومتری خاک عراق را با چه سختی هایی رفته بودیم. چرا نگذاشتید نابودشان کنیم و از شرشان خلاص شویم؟ واقعا نمی دانید چه قدر از ناحیه آن روستا ضربه می خوریم؟ کشوری در جوابش گفت : برادر خوب من ، ندیدی که انها در بین زن و بچه ها و مردم عادی پناه گرفته بودند؟ خلبان گفت : چرا دیدم. احمد با خونسردی و متانت گفت : من دیروز شما را دیدم که وضو گرفتی و نماز خواندی . درست است که ما نظامی هستیم، ولی یک نظامی مسلمانیم و باید با نظامی ها و نیروهای بعثی بجنگیم. ما به انجا نرفتیم که زن و بچه ها و مردم عادی را به گلوله ببندیم و موشک باران کنیم.

          

 

         دوازده ساعت پریدن

         ( به روایت خلبان شهید رحیم بخشی )

         در مقابله با تهاجم دشمن بعثی ، کشوری با چند فروند بالگرد از ایلام دفاع می کرد . دفاعی که لحظه به لحظه اش خاطره ای فراموش نشدنی بود و می توان درباره آن مطالب فراوانی نوشت و ساعت ها حرف زد . کشوری با گروه آتش خود در ایلام، دشمن را زمین گیر کرده و از پیشروی و تجاوزش جلوگیری می کرد. ما هم برای مأموریتی چند روزه بع ایلام رفته بودیم. در این مدت که با هم بودیم ، صبح اولین نفری که از خواب بیدار می شد، احمد بود . سپس بقیه بچه ها را به آرامی صدا می کرد تا برای نماز بلند شوند. وقتی نمازش تمام می شد به طرف بالگردش می رفت و به همراه بچه های فنی بالگرد را مسلح می کرد تا برای پرواز قبل از طلوع آماده شود. به محض روشن شدن تقریبی هوا، پریدن را آغاز می کرد و تا غروب آفتاب در مأموریت بود. در نبرد و تهاجم با متجاوزین بعثی وقت و ساعت نمی شناخت. شب و روز برایش معنایی نداشت . بی اغراق روزی دوازده ساعت یا حتی بیشتر در حمله و پرواز بود و این در حالی است که بیش از دو تا سه نوبت پرواز در یک روز از لحاظ روحی و جسمی ، خستگی شدیدی به همراه دارد و از توان افراد عادی خارج است. شب ها هم که پرواز نمی کرد، به جلسه های نظامی یا تجهیز بالگرد و رفع و رجوع کار بچه های هوانیروز مشغول بود و کمترین زمان را به خواب و استراحت اختصاص می داد.

          

 

         آنکس که تو را شناخت جان را چه کند ..     فرزند و عیال و خانمان را چه کند ..

        ( به روایت سرهنگ خلبان محمود محمدی مهرآبادی )

         نیمه های پاییز 1359 پس از پروازها و مأموریت های فراوان، من و یکی از دوستان بهم همراه کشوری ، سه روز مرخصی گرفتیم تا برای تجدید روحیه ، از ایلام به تهران برویم و سری به زن و بچه هایمان بزنیم. می خواستیم کمی از بی صبری بچه ها و سنگینی دلتنگی ها کاسته شود و برای پرواز و انجام مأموریت آماده تر شویم. در راه برگشت به ایلام مطلع شدم که بنا به درخواست احمد، اتاقی در استانداری ایلام به او داده اند تا زن و بچه هایش را به ایلام بیاورد. مانده بودم موضوع انتقال زن و بچه های احمد را چگونه عنوان کنم که خود احمد فکر نکند من حسادت می کنم. اما می دانستم که احمد چنین ادمی نیست. به همین دلیل موضوع را با او مطرح کردم و گفتم : در این موقعیت جنگی و خطرناک ، آن هم در مجموعه استانداری که بیشتر هدف بمباران های دشمن است، چرا می خواهی جان زن و بچه هایت را به خطر بیندازی؟ بهتر نیست کمی صبر کنی و در موقعیت بهتری آنها را پیش خودت بیاوری؟ احمد نگاهی به من کرد و تبسمی زد، بعد با کمی مکث گفت : ببین شاید من تا یک ماه دیگر بیشتر زنده نمانم . دوست دارم در این آخرین روزهای زندگی زن و بچه هایم کنارم باشند.با شنیدن این حرف ، جا خوردم و به فکر فرو رفتم که این چه حرفی است که احمد می زند و دیگر به او چیزی نگفتم. درست بعد از یک ماه از آن ماجرا فهمیدم که این حرف درست است که بندگان خوب خدا آن قدر به معشوقشان نزدیک می شوند که خدا وقت رفتن را به آنها می فهماند و احمد هم از بنده هایی بود که خدا دوستش داشت و بعد از آن احمد با آخرین پروازش به نزد دلدارش پرواز کرد و درستی کلامش برای چندمین بار اثبات شد.

          

 

       از عمر ما بکاه و به عمر رهبر بیفزا

         ( به روایت همسر )

         قرار بود به دلیل سپری شدن زمان و همچنین فداکاری های بسیار احمد در جنگ، به او درجه سرگردی بدهند. این خبر را یکی از دوستانش چند روز قبل از شهادتش به او داد و گفت : فرمانده ای از پایگاه هوانیروز کرمانشاه به استانداری ایلام آمده و می خواهد درجه سرگردی را به شما بدهد. آیا شما در جریانید؟ احمد آقا با تبسمی بر لب به همرزمش نگاه کرد و گفت  : از این خبرت ممنونم، ولی برایم اهمیت ندارد چون من کار را بر اساس وظیفه و رضای خدا می کنم، نه برای درجه.

         یکی از دوستانش تعریف می کرد، در مسیر جاده و در حال حرکت اخبار را گوش می کرد که شنید برای امام کسالتی پیش آمده و قلب امام ناراحت است. ناگهان به شدت متأثر شد و خودرو را کنار جاده نگه داشت و دقایقی گریست؛ گریه ای با تمام وجود و از صمیم قلب. او با خود زمزمه می کرد و می گفت : خدایا! از عمر من بکاه و به عمر رهبرم بیفزا! با او صحبت کردم و می گفت : انشاءلله چیز خاصی نیست. امام با دعای خیر شما و همه مردم ، سلامتی اش را به دست می آورد و سایه پرمهرش بر سر اسلام و انقلاب تداوم خواهد یافت. سپس با دلداری و امید دادن به او دوباره به راه افتادیم. وقتی به تهران رسیدیم بدون معطلی به بیمارستان شهید رجایی رفت و آمادگی اش را برای اهدای قلب به امام اعلام کرد. او می گفت : تا زنده ایم و در این دنیا فرصتی داریم باید برای آخرت کاری کنیم و ره توشه ای بگیریم تا برای آن دنیا اماده و مهیا باشیم که پس از سفر پایانی، دیگر از هیچ کسی کاری بر نمی آید.

 

          

         پرواز سیمــــرغ

        ( به روایت خلبان مشهدی، همرزم شهید )

         صبح روز 15 آذر 1359 در آشیانه پرنده ها در تنگه قوچعلی با احمد مشغول بازدید بالگرد بودیم . احمد گفت حاضری برویم؟ گفتم اجازه بده بالگردها را بازدید کنیم ، می رویم . گفت : نه منتظرم هستند. کشوری پس از گرفتن اطلاعات ، دستور حرکت به سمت تنگه بیجار را داد. وارد در حین عملیات در تنگه بینا متوجه  حمله هواپیماهای دشمن شدیم، گفتم احمد سریعتر بیا، احمد گفت آرام تر، آرام تر. گفتم احمد این تاکتیک آرام آرام مال این شیار نیست، سرعتمان باید بیشتر باشد. گفت : آرام تر، آرام تر. در یک لحظه دیدم هواپیما به سمت بالگرد احمد شیرجه رفت و او را هدف قرار داد و بالگردش به ته دره و تنگه بینای میمک سقوط کرد.

         روح احمد از میان شعله های آتش به سمت آسمان پر کشید . ایمان و عشق او از میان شعله های آتش ، چون ابراهیم خلیل بیرون آمد و در کمال سلامت به نزد یار رفت و انتظار چندین ساله احمد به سر آمد.

         حادثه بین ساعت 9:30 تا 10 اتفاق افتاد و ما توانستیم ساعت 14 خودمان را به بالگرد سوخته  احمد برسانیم.  تکه ای از بدنه بالگرد که خیلی داغ بود را کنار زدم و پیکر بی جان احمد را پیدا کردم . ناخودآگاه با صدای بلند گفتم : داداش! پس تنهایی چرا؟ او در پروازش ما را تنها گذاشت. پس از مراسم با شکوه تشییع در کرمانشاه و تهران، سرانجام در هجدهم آذر 1359 در قطعه 24 بهشت زهرای تهران دفن شد تا در جایگاه ابدی خود در بهشت، در کنار سرور و سالار خویش ، امام حسین (ع) آرام گیرد.